ماهکماهک، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

ماهک ماه کوچک

بدون عنوان

سه ماهگیت مبارک خانوم کوچولو عزیز دلم این روزها سرماخوردی وبیشتر وقتت به نق زدن میگذره.پستونک جدیدت رو گم کردی و از اونجایی که بابا مخالف سرسخت پستونک بود دیگه به شما پستونک ندادیم اما شبها خیلی اذیت می کردی ومجبور شدیم فقط برای خواب بهت پستونک بدیم. سرماخوردگی شما باعث شد خیلی از کارهای جدیدی رو که یادگرفته بودی مثل  نی  و می گفتنت یا تلاش برای غلت زدن رو از یاد ببری. تازگی ها از شلوغی بدت میاد وتا چند نفر دورت جمع میشن می زنی زیر گریه واز چشمای قشنگت اشک سرازیر میشه.وقتی بابا رضا بابای من باشما رو صدا می کنه به طرفش بر می گردی واگر با شما تلفنی صحبت کنه دنبالش می گردی.وقتی هم با شما صحبت می کنه جوابشو میدی. عزیز دلم ه...
24 شهريور 1393

بدون عنوان

عزیز دل مامان روزت مبارک البته با دوروز تاخیر عزیز دل مامان شما روز به روز خانوم تر می شی وکمتر مامی رو اذیت می کنی.اوایل برای خوابیدنت مجبور بودیم کلی تکونت بدیم اما حالا با بستن دستت وپستونک راحت خودت می خوابی. وقتی دمر می خوابونیمت دست وپا می زنی وشروع به ورجه وورجه می کنی ومی خوای راه بری اما دستای نازت هنوز قدرت نداره. تا بیداری دوست داری با یکی حرف بزنی وبخندی  وهمین که تنها می مونی نق می زنی.کلی هم موقع حرف زدن قان قون می کنی . چند روز هم رفتیم شمال که شما اصلا اذیت نکردی وبیشترش رو خواب بودی. چند تا  عکس هم  از این مدت گذاشتم کنار ساحل خواب بودی اینطوری ازت عکس گرفتیم لباسی که ...
8 شهريور 1393

می ونی

عزیز مامان یه وقتایی منظورتو در قالب حرف به من می فهمونی وقتی خیلی لالا داری گریه می کنی وپشت سر هم کلمه نی رو به کار میبری وامروز هم که گریه می کردی ومن نمی دونستم چرا  چون خیلی از زمان شیر خوردنت نگذشته بود دایم کلمه می رو تکرار می کردی بعد که به شما شیر دادم فورا شروع به خوردن کردی شکموی مامان
4 شهريور 1393

مامان حواس پرت

عزیز دل مامان شب جشن عقد خاله  که  از خستگی رو پاهام بند نبودم وقتی رفتم پستونک رو بشورم تا برای شما بیارم موقع برگشتن  داشتم با بابا حرف می زدم  وبه سمتش می رفتم  که پستونک رو بندازم تو دهن بابا  که به فاصله چند سانتی  با بابا متوجه اشتباهم شدم !!!! ...
25 مرداد 1393

دو ماهگی

دو ماهگیت مبارک جوجوی مامان   امروز بعد از شیر خوردن وحاضر شدن  من شما وبابایی رفتیم درمانگاه واسه واکسن دو ماهگی.اول شما قد ووزن شدی که قدت 61 ووزنت 5300 بود. اول قطره فلج اطفالت رو خوردی وبعد بابایی پاهای شما رونگه داشت  وخانوم دکتر واکسن پای راست وچپ رو زد وشما کلی گریه کردی ولی فکر نمی کنم این گریه ها  به خاطر زدن واکسن بوده باشه چون از خواب پریدی وبابا پای شما رو نگه داشته بود ترسیدی و گریه می کردی. بعد هم اومدیم خونه وخوابیدی. خدا روشکر فعلا آرومی امیدوارم آرامش قبل از طوفان نباشه وشما درد نداشته باشی عزیز مامان.     ...
25 مرداد 1393

ماه دوم

عشق مامان چند روزی بود که اینترنت قطع بود  نتونستم وبتو آپدیت کنم تو تان مدت  کلی کار جدید انجام دادی وقتی بقیه باهات حرف می زنن کلی می خندی و دهن بی دندونتو نشون می دی وزبون کوچولوتو بیرون میاری وبه روش خودت با بقیه حرف می زنی گاهی اوقات هم یه صداهایی از خودت در میاری وقتی دمر می خوابونمت  پاهاتو تکون میدی ومی خوای سینه خیز بری اما دستای کوچولوت قدرت نداره بعد از شیر خوردنت هم وقتی رو شونه هام یا دستم می ذارمت فورا شروع می کنی به خوردن دست یا شونه هام عادت داری وقتی دست می خوری کل 5 تا انگشتت رو مشت شده می ذاری تو دهنت 12 مرداد شما رو بردم برای قد ووزن  که وزن شما 4800 وقد 57 ودور سر 39 بود پنج شنب...
18 مرداد 1393

چند تا عکس

  تولد یک ماهگیت نفسم اینم عکس کیک یک ماهگی که مامان فری برات درست کرده بود این مدلی می خوابیدی ولی حالا  حتما باید دست وپاهاتو ببندیم تا بخوابی     ...
28 تير 1393

روزهای ماهکی

عزیز دل مامان  روز های سه نفره شدنمون  با سرعت زیاد در حال گذره روزهای اول یه وروجک آروم وملوس بودی که  فقط شیر می خوردی ولالا می کردی  اما یه چند روزیه که دلت درد می کنه   همش جیغ می زنی وگریه می کنی وتو بغل هیچکس آروم نمی شی . وقتی شیر می خوری  انقدر با عجله می خوری که می گم نکنه کسی قراره غذای محبوبتو ازت بگیره .  قبل از شیر خوردنت هم یه بند  وملچ ملوچ می کنی انگار می خوای لواشک بخوری. عاشق حموم رفتنی .دو روز قبل برای اولین بار جرات به خرج دادم وشما رو بردم حموم  البته با کمک بابا .قبل از اون همیشه مامان فاطمه شما رو حموم می کرد. از لباس پوشیدن مخصوصا کلاه ب...
16 تير 1393